مولای من ،مثل همیشه صفحه انتضاربا نام توست.نمی دانم در کدام سرزمین
اقامتداریو در لحضه های تنهایی ات چه داری جمعه ها را
چقدر دوست دارم! و تو را ، که در بی
طاقتترین جمعه می ایی، با شمشیری که بوی ذولفقار می دهد و با عبایی که شبیه شبهای تنهایی پیامبر
استمی ایی و من شایدهزاران سال قبل از امدن تو دنیا را بدرود گفته
باشم . چقدر زیباست در روز امدن تو حضور داشتن می ایی وکلمات به احترام تو می
خیزند ،طبل ها سکوت می کنند. سه تارها و نی ها خاموش می شوند دفترها در هوای
حرفهای اهنگین تو پر می گیرند . می ایی و اتوبوسها از عطر تو پر می شوند ، خانه
های جنوب سر هایشان را بالا می گیرند نان جو و خرما جهانی می شود .
...اما دیر سالی ست ، بهار با گلستان حیاتمان بیگانه است ، دیگر ایات روشن حق به
روحمان طراوتی نمی بخشد در مجاور ماهواره ها نشسته ایم و لباسهایمان را کوتاه می
کنیم و برای پاهای بی ابله کفش می دوزیم .ما از تو جدا افتاده ایم ، از پیاده
روهای خاکی تمدن ،
راهیبه دهکده معصوم تو می توان یافت ؟
مولای
من ! چقدر سخت است که من تنها سنگینی با ر گناهانم را احساس می کنم ولی به دنبال لذت
و اسایشم ، وانگاه تو در سکوت تنهایی خویش
به حال من عاصی گریه می کنی . چقدر از تو فاصله دارم !یاری ام کن تا این فاصله ها
را بشکنم . یاری ام کن تا در زمزمه های ندبه تو را احساس کنم و با شناخت و
ادراک صدایت زنم . یاری ام کن تا ناله ها
وگریه هایم از روی عدالت نباشد و نامت تنها زینت بخش دفترم نباشد . یاری ام کن ،
تا لحضه های زندگی ام انگونه که می خواهی باشد و اعمال واندیشه ام انگونه که تو می
خواهی .